-
اشکان ، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 21:55
عصر روز جمعه که مثل همه ی هفته های قبل دچار کسالت معمول جمعه ها شده بودم ، با پیشنهاد برادرم به خانه ی هنرمندان رفتیم . نکته ای که باعث شد همراه برادرم به آن جا بروم ، دیدن اولین فیلم بلند کارگردان جوان و آینده دار میهن مان یعنی شهرام مکری بود . آشنایی من با شهرام مکری از طریق فیلم های کوتاه او بود : طوفان سنجاقک ،...
-
سوال های بی جواب
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 23:01
به نظر می رسد برخی سوال ها را نمی توان جواب داد . یا اینکه بهتر است بگویم بعضی از ادعا ها را ( هر چند که محق هم باشی ) نمی شود اثبات کرد گرچه که تو مطمئنی حق با تو است و ادعایت درست و بجاست . در این گونه مواقع که قرار می گیرم به طور شدیدی احساس زجر می کنم . به هر دری می زنم تا راهی برای اثبات بی گناهی خود پیدا کنم ،...
-
گزارش های تهوع برانگیز صدا و سیما
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 22:34
دیگه حالم به هم می خوره از این گزارش های تهوع برانگیز این گزارشگر های صدا و سیما . نمی دونم واقعا امثال نجف زاده و حسینی بای و ... ( اون یارو که گزارش های مستند انقلاب رو تهیه می کنه ) اینقدر گوش های ملت رو دراز می بینن که هر چی دلشون می خواد رو تو گزارش ها شون می گن و نشون می دن ؟! آقای نجف زاده گزارش های شما یا منو...
-
سرباز آبی
جمعه 25 شهریورماه سال 1384 12:56
سرباز آبی راس ساعت ۴:۴۵ با صدای گوشخراش برپا از خواب بیدار می شود . و باید تا ساعت ۵:۲۰ کارهای زیر را انجام دهد : تخت و وسایل روی آن را آنکارد کند ٬ پوتینش را بپوشد ٬ در صف کیلومتری دستشویی بایستد ٬ احیانا وضو بگیرد و نماز بخواند و ... . راس ساعت ۵:۲۰ سرباز آبی و همرزمانش در صفی طولانی ٬ برای به دست آوردن یک نصفه نان...
-
رستگاری در ۰۲
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 22:24
« سه شنبه ساعت پنج و نیم صبح اینجا باشید . کسی دیر نکنه ها ! » اینا آخرین جملات فرمانده مون بود که شنبه بعد از این که بهمون لباس دادن ٬ گفت . فرماندهی که هنوز من و خیلی های دیگه نمی دونیم درجه اش چیه ؟ یکی صداش می کرد اوستا ٬ یکی می گفت فرمانده ٬ یکی می گفت حاجی ٬ یکی هم کلی بهش حال داد و جناب سرهنگ صداش کرد . بله ٬...
-
درخت
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 16:45
دیروز تو محله مون اتفاق بدی افتاد . یه ماشین داشت از کوچه مون رد می شد ٬ حواس راننده اش پرت شد و با سرعت بالایی که داشت زد به درخت جلوی خونه ی ما . درخت بیچاره هم شکست و افتاد رو دیوار همسایه مون . بعدش همسایه مون زنگ زد به شهرداری ٬ اومدن درخت بیچاره رو بریدن و جنازه اش رو هم بردن . درخت که رفت خیلی دلم به حالش سوخت...
-
برای تو
سهشنبه 29 دیماه سال 1383 17:42
خورشیدکم ٬ عسل بانو ... آن وقت که اشک بر نقاشی چهره ات هاشور می زد ٬ شکستم ؛ بی صدا و خاموش . می ترسیدم ؛ از عذاب ٬ از آتش . چون بارها شنیده بودم که عذاب گناه کاران آتش است ٬ اما هیچ وقت باور نکردم ٬ چون ایمان داشتم به دلم ٬ به قلبم ٬ به عشقم . خاتون بالا نشین من ! به دستان لرزانم نگاه کن که در انتظار دامان بخشش و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آبانماه سال 1383 15:48
سلام . من هنوز زنده ام . شاید به زودی برگردم .
-
قرار
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1383 19:01
قرار بعدی تالار مردگان اولین پنج شنبه ای که نیستم نه گل نه گلاب و نه خیرات تو را می خواهم که پای هیچ یک از قرارها نیامدی ... رجب زاده
-
تولد
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 10:35
امروز ششم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و سهِ و برای من معنی اش اینه که یک سال دیگه از عمرم گذشته . امروز همه دوستهام بهم می گن : « تولدت مبارک » چند نفر زنگ زدن و تلفنی تبریک گفتن . چند نفری هم میل زده بودن . ولی راستش به نظر من کارشون خیلی مسخره اس . آخه روز تولد من که امروز نیست ! توی شناسنامه ام تاریخ تولدم رو...
-
سیزده بدر
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 21:50
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
-
بوی عید
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 19:01
سوز هوا کم میشه ٬ بوی سبزه و عود و آب حوض میاد . تو هر گوشه ای سبزه ای سبز میشه . فرق نمی کنه شبدر چهارپر باشه یا گل شقایق . مهم اینه که ابراز وجود می کنه ! عید میاد ٬ مثل دل تنها ما ٬ مثل جیب خالی بابا ٬ و مثل ماهی سرخ کوچولو . خیابونا پر می شن از مردم ٬ از شیرینی و شکلات ٬ از نگاه های سیر و گرسنه و تجربه های عقیم...
-
چقدر ؟ چند ؟
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 22:25
-یک در قدیمی کهنه ٬ چند بار به هم می خوره ؟ -فرق می کنه ٬ تا شما چقدر اونو محکم به هم بزنید ! -تو یه قرص نون ٬ چند تا پاره وجود داره ؟ -فرق می کنه ٬ تا شما چقدر اونو کوچیک ببرید ! -در یک روز چقدر خوبی وجود داره ؟ -همون اندازه که خوب زندگی می کنین ! -در وجود یه دوست ٬ چقدر محبت وجود داره ؟ -همون قدر که شما بهش محبت می...
-
یاد تو
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1382 21:52
خیلی وقته که رفتی ٬ ولی هنوز هم جات سبزِ سبزِ . از آخرین دفعه ای که دیدمت خیلی می گذره ٬ ولی هنوز هم تو دل من جا داری . ( پس خیلی بیخود کرد ٬ اونی که گفت : از دل برود هر آنکه از دیده برفت ! ) آخرین باری که با هم بیرون رفتیم ٬ کی بود ؟ تو یادته ؟ من که یادم نیست ولی هنوز هم هر وقت از جلوی توت فرنگی رد میشم گرمای دستات...
-
ولنتاین
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 19:23
-
چرا با تو خداحافظ ؟
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 20:07
سلام ! بعد از یه مدتی که نبودم ( به دلیل پنچری بلاگ اسکای ) ؛ دوباره سر و کلم پیدا شد . اما احتمالا دیگه کم کم باید از اینجا خداحافظی کنم . گفتم حداحافظی . یاد یکی از نوشته های دفتر شعرم افتادم . شما هم بخونیدش . قابل تحمله ! چرا با تو خداحافظ ؟ به من گفتی خداحافظ و بر قندیل مژگانت بلور اشک جاری بود . غم تلخی میان قصه...
-
پسر کوچولو و پیرمرد کوچولو
پنجشنبه 4 دیماه سال 1382 18:12
پسر کوچولو گفت : « من گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد .» پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . » پسر کوچولو آهسته گفت : « من شلوارم را خیس می کنم !» پیرمرد کوچولو خندید و گفت : « من هم ... » پسر کوچولو گفت : « من بیشتر وقتها گریه می کنم .» پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . » پسر کوچولو گفت : « از همه بدتر ٬...
-
شب یلدای ما
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 12:29
امروز صبح که داشتم از خونه می زدم بیرون ، مادرم جلوم رو گرفت و یه لیست بلند بالا از انواع و اقسام تنقلات و میوه جات رو به اضافه یه کم پول بهم داد و گفت : « عصری که برمی گردی ، سر راهت اینارم بخر ؛ امشب شب یلداست و مهمون داریم ». یه نگاهی به لیست کردم و یه گوشه چشمی هم به پولا انداختم و سرم و خاروندم و رفتم . توی راه...
-
ترا دوست می دارم
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 19:34
طرف ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی کند کلمات انتظار می کشند من با تو تنها نیستم ٬ هیچ کس با هیچ کس تنها نیست شب از ستاره ها تنها تر است ... طرف ما شب نیست چخماق ها کنار فتیله بی طاقتند خشم کوچه در مشت توست در لبان تو ٬ شعر روشن صیقل می خورد من تو را دوست می دارم ٬ و شب از ظلمت خود وحشت می کند . به خاطر هفتاد و هشتمین...
-
به جای مقدمه
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 19:24
دیروز خواستم بیام ٬ ترسیدم . گفتم شاید نباشین . راستی ٬ سلام ! من مهدی هستم . مهدی یاری . ۲۲ سالمه . بچه همین کره زمین . اگه بگم دوستی ندارم ٬ دروغ گفتم . رفقام زیادن . اون هم از جنس طلاییش . خواستم چند تا دوست الکترونیکی هم داشته باشم تا با هم جرقه بزنیم . شاید هم انفجار . البته از نوع کارسازش . رویای پرواز هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 23:31
سلام فعلا همین !