پسر کوچولو گفت : « من گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو آهسته گفت : « من شلوارم را خیس می کنم !»
پیرمرد کوچولو خندید و گفت : « من هم ... »
پسر کوچولو گفت : « من بیشتر وقتها گریه می کنم .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو گفت : « از همه بدتر ٬ انگار آدم بزرگها به فکر من نیستند .»
آنگاه پسر کوچولو ٬ گرمای دست چین خورده ای را احساس کرد .
پیرمرد کوچولو گفت : «می فهمم . می فهمم چه می گویی ! »
شل سیلور استاین