پسر کوچولو گفت : « من گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو آهسته گفت : « من شلوارم را خیس می کنم !»
پیرمرد کوچولو خندید و گفت : « من هم ... »
پسر کوچولو گفت : « من بیشتر وقتها گریه می کنم .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو گفت : « از همه بدتر ٬ انگار آدم بزرگها به فکر من نیستند .»
آنگاه پسر کوچولو ٬ گرمای دست چین خورده ای را احساس کرد .
پیرمرد کوچولو گفت : «می فهمم . می فهمم چه می گویی ! »
شل سیلور استاین
حالا تو کدومشونی ؟ پیرمرده یا پسره ؟!!!!!
دروغ نگی ها.
در ضمن یه سر دور و بر ما هم بیا. لینک هم بدم نمیاد.
http://kandloos.persianblog.com
جالب بود ... تو پسر کوچولو هه ای مگه نه ؟
هر بار ميخوانم لذت ميبرم....................راستی آدرس وبلاگتو اشتباه وارد کردی ، بايد بدونه www بنويسی .
سلام
مهدی جان هر چند تو بی مرفتی و برای من نمی فرستی این جا رو آپدیت کردی وا باشه داداش کوچولو این بار نمیخواد با پیر مردا درد دل کنی مگه ما مردیم
طبق معمول همیشه وبلاگ را می خونم حتی نظرات دیگران را!!! راستی اینم خودش یه نظر شد!!!
منتظر مطالب بعدیت هستم ...
کار جالبی بود ! همین ! ok