برای تو

خورشیدکم ٬
عسل بانو ...
آن وقت که اشک بر نقاشی چهره ات هاشور می زد ٬ شکستم ؛ بی صدا و خاموش .
می ترسیدم ؛ از عذاب ٬ از آتش . چون بارها شنیده بودم که عذاب گناه کاران آتش است ٬ اما هیچ وقت باور نکردم ٬ چون ایمان داشتم به دلم ٬ به قلبم ٬ به عشقم .
خاتون بالا نشین من !
به دستان لرزانم نگاه کن که در انتظار دامان بخشش و ترحم تواند و من چه محتاجم به تو .
دستت را به گونه ام بکش و ظلماتم را به صاعقه ی لبخندی روشن کن . نور تو همان اعجاز تو ست . همانی که من دوستش می دارم .

روبرویت می ایستم . دستهایم را به وسعت « دوستت دارم » باز می کنم و جهان را در آغوش می گیرم .
بخند ...
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت ٬ بانوی من !