چرا با تو خداحافظ ؟

سلام ! بعد از یه مدتی که نبودم ( به دلیل پنچری بلاگ اسکای ) ؛ دوباره سر و کلم پیدا شد . اما احتمالا دیگه کم کم باید از اینجا خداحافظی کنم . گفتم حداحافظی . یاد یکی از نوشته های دفتر شعرم افتادم . شما هم بخونیدش . قابل تحمله !
                                               
                                                     چرا با تو خداحافظ ؟
به من گفتی خداحافظ و بر قندیل مژگانت بلور اشک جاری بود . غم تلخی میان قصه هایم با تمام بی قراری بود . چرا با تو خدا حافظ ؟ تو که گلبوته های شعر شادم را ز باران نگاهت بارور کردی ! تو که جام خیالم را همه شب از شراب عشق پر کردی ! تو که افسانه با هم بودن را برایم از کتاب زندگی خواندی ! تو که بذر محبت را به دشت سینه مشتاقم افشاندی ! چرا با تو خداحافظ؟
تو مهمان عزیز لحظه های شاد من هستی . تو همچون قصه شیرین عصر کودکی در یاد من هستی . خداحافظ کلامی تلخ و شیرین است . غم رفتن غم بسیار سنگین است .

پسر کوچولو و پیرمرد کوچولو

پسر کوچولو گفت : « من گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو آهسته گفت : «‌ من شلوارم را خیس می کنم !»
پیرمرد کوچولو خندید و گفت : «‌ ‌من هم ... »
پسر کوچولو گفت :‌ « من بیشتر وقتها گریه می کنم .»
پیرمرد کوچولو گفت : « من هم همینطور . »
پسر کوچولو گفت : « از همه بدتر ٬ انگار آدم بزرگها به فکر من نیستند .»
آنگاه پسر کوچولو ٬ گرمای دست چین خورده ای را احساس کرد .
پیرمرد کوچولو گفت : «می فهمم . می فهمم چه می گویی ! »
                                                                                        شل سیلور استاین

شب یلدای ما

 

امروز صبح که داشتم از خونه می زدم بیرون ، مادرم جلوم رو گرفت و یه لیست بلند بالا از انواع و اقسام تنقلات و میوه جات رو به اضافه یه کم پول بهم داد و گفت :  « عصری که برمی گردی ، سر راهت اینارم بخر ؛ امشب شب یلداست و مهمون داریم ». یه نگاهی به لیست کردم و یه گوشه چشمی هم به پولا انداختم و سرم و خاروندم و رفتم .

توی راه داشتم با خودم فکر می کردم که چرا ما از شب یلدا فقط خوردنش رو یاد گرفتیم !! . از بچه گی هیچ وقت یادم نمی یاد که شب یلدا باشه و تو خونه ما هندونه و انار نباشه ؛ یا هیچ وقت ، شب یلدای ما بدون آجیل و پشمک صبح شده باشه . البته قبل از فوت پدر بزرگ ، اون خدابیامرز شبای یلدا واسه تک تکمون فال حافظ می گرفت .

 حقیقتش اینه که من از یه موضوعی خیلی ناراحتم  ؛ اینکه چرا ما یه سری چیزای با ارزش رو فراموش کردیم ، اون یادگاری های قدیمی که از چند هزار سال پیش بهمون رسیدن.

. مثلاً خود تو ، آره با توام ! خداییش از نوروز و مهرگان چقدر می دونی ؟ اصلا می دونی سده و تیرگان چی هستن  ؟ یا اینکه فروردگان و آبریز گان کی برگزار می شدن ؟ اگه می دونی دمت خیلی گرم ، اگرم نمی دونی زیاد ناراحت نباش چون خود منم چیز زیادی نمی دونم ! ، این رو هم مطمئن باش که امثال من و تو زیادن ؛ ولی آخه مگه ما ایرانی نیستیم ؟ مگه این جشنا مال ما نیستن ؟ پس چرا فراموششون کردیم ؟ ولی جالب اینجاست که همه مون می دونیم   « ولنتاین » چه روزیه نه ؟ البته یه چیزی رو هم یواشکی بهتون بگم : یه عده ای این وسط از فراموشی ما خیلی خوش به حالشون شده ! . بگذریم ...

امیدوارم که شب یلدای خاطره انگیزی داشته باشین . راستی فال حافظ یادتون نره . اگرم تو شهرتون برف باریده ، حتما آدم برفی درست کنین اگه برف ندارین ،  با آتیش خودتون رو  سرگرم کنین ... .

 

شاد باشید